|
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 19:13 :: نويسنده : زهرا
قشنگ گفته... به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند,نخند
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.نخند
…به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،
به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی….نخند،نخند که دنیا ارزشش راندارد
که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند
آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بارمی برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جارو می زنند
سرما و گرما می کشند،
وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده
![]()
![]()
![]() مجری از طرف میپرسه نظرتون راجع کتاب تو اتوبوس چیه؟
میگه خوبه، هوا گرمه تو اتوبوس باهاش خودمو باد میزنم
![]() ضایع یعنی اینکه فامیلیت قاسمی باشه
باباتم اسمتو گذاشته باشه ,میرزا
![]() هر وقت زندگی یه ضربه بهت زد ، آروم لبخند بزن و بهش بگو :
جوجه ! همه زورت همین بود ؟
![]() رفتم نمایندگی ماشین به مسئولش میگم فرمون ماشین زیاد صدا میده
چه کار کنم؟
میگه صدای ضبط رو زیاد کن
![]() آقا خروسه ضمن اظهار خوشنودی از افزایش قیمت مرغ ادامه داد،
خیلی خوشحالیم که به بالاخره
نوامیس عریان ما از پشت ویترن ها جمع آوری شد
![]()
![]() خدایا ببخش اگر همیشه روی بوم زندگی با رنگهای سیاه و خاکستری نقاشی کشیده ام.
اگر در آفتابی ترین روزهای عمرم خورشید را نادیده گرفتم و
روی تمام خاطرات قشنگم خط قرمز کشیدم.اگر با دیدن ستاره
باران آسمان عاشق نشدم و سبد سبد ستاره نچیدم.
اگر لابه لای صفحه های زمستانی تقویم زندگی ام گم شدم و به بهار نرسیدم .
اگر در گذر از پیچ و خم های زندگی همیشه به بن بست رسیده ام و فراموش کرده
ام راه آسمان همیشه باز است.
![]() ![]()
وقتی خوندم حس غریبی بهم دست داد,اینکه یه آدم چقدر می تونه عوض بشه از بهترین به بدترین ...
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد:
گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد.
نكرده بود.
«من این تابلو را قبلأ دیدهام!»داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟»
میخواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم
!!!!!»
![]() ![]()
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : زهرا
![]() آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
نمی خواهم برخیزم
در سیاهی این شب بی ماه
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام
![]() ![]()
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:51 :: نويسنده : زهرا
از استثنائـات است كه كسي را بـه خاطر آنچه كه هست دوست بدارند . اكثر آدمها چيزي را در ديگران
دوست دارند كه خود به آنها امانت مي دهند : خودشان را ، تفسير و برداشت خودشان را از او
![]()
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : زهرا
قطارها فقط مسافر جابهجا نميكنند !
دلهايي را با خود ميبرند
و ميآورند ...
چشمهايي را به انتظار ميگذارند
واز انتظار درميآورند ...
گاهي هم از ريل خارج ميشوند
و همه چيز را با خود ميبرند ...!
![]() ![]()
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : زهرا
یک نقطه می گذارم و می روم سر خط ...
هیچ چیز اما عوض نخواهد شد !
مگر ذغال کوچک نوک مداد که آرام آرام در سپیدی کاغذی ام می میرد ...!
![]() ![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : زهرا
![]() زندگي اين است
گاه بغضي
گاه يك خنده دروغين بر لب
هرچه كه هست ، هست
مهم نيست چه مي بيني
مهم آن چيزيست كه نمي بيني !
مهم نيست من باشم يا ... يا نباشم ...
رفتن بهانه مي خواهد كه باشد
پس مي روم تا نبودن معنا گيرد
با نبودنست كه گذر ثانيه ها زاده و احساس مي شود ...
بودن يعني مرگ ثانيه ها ...!
![]() ![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : زهرا
![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : زهرا
![]() میان تاریکی تو را صدا کردم ...
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد ...
در آسمان
ستاره ای می سوخت ...
ستاره ای می رفت ...
ستاره ای می مرد !
تو را صدا کردم ...!
![]() ![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : زهرا
![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : زهرا
خوب یادم هست ...
با هم اتاقی نقاشی کرده بودیم برای ماندن ...
اما فراموش کردیم ...
نشانی این اتاق را ...
با نام و مشخصات کامل خاطرات مشترکی که داشتیم ...
بر دریچه ی دردهایمان حک کنیم !!!
![]() ![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 8:51 :: نويسنده : زهرا
![]() دنیای کوچکی است ...
مثل لباسهای بچگی مان !
بزرگ می شویم
و دنیا تنگ می شود ...!
![]() ![]()
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : زهرا
![]() وقتي دلتنگ ميشوي ...
فرقي ندارد
آسمان
مهتابيست يا صاف !
ماه هم فقط قرصي نورانيست ...
فقط يك مشت واژهي تكراري
در سوژهها و فكرهاي تكراري
با توست ...
حتي صبح كه بيدار ميشوي
آواز گنجشكهاي پشت پنجره
يا چك چك شير آب را هم
نميفهمي ...!
![]() ![]()
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : زهرا
![]() کوچه ها خسته اند
و این همه پیاده روهای ناتمام
که به خیابان های سرگردان می رسند ...
دیری است
این شهر طاقت اش تمام شده است !
من راهی ام ...
کنار گذری اگر هست
نشانم بده !
![]() ![]()
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : زهرا
فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی
فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...
. همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود
که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !
بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که
باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا
خندان باشی و سرافراز ...
رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
![]()
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 9:46 :: نويسنده : زهرا
![]()
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : زهرا
![]()
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : زهرا
![]()
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : زهرا
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست... از تمنا بنویس ...از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود... بنویس از لبخند... از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد... قلمت را بردار روی کاغذ بنویس... زندگی با همه تلخیها ,شیرین است
![]()
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : زهرا
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند. زندگیم به پایان رسیده است. و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند. چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. ببیند. و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
![]()
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : زهرا
![]()
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 16:33 :: نويسنده : زهرا
نمیدونم چرا اینجام ...شاید چون دلم گرفته...
![]()
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 19:35 :: نويسنده : زهرا
و تورا رسم می کنم نه با پرگار که با ابعاد ذهنم، کنج هایت را می کشم گوشه هایی که فقط مخصوص توست حتی به قلم نیازی ندارم، سرانگشتم را در مسیر باد می کشم و تو متولد می شوی در باد هنوز اما اسمی نداری می گویند برای هرکس به قدر اعتقادش به بزرگیت متولد خواهی شد حالا به ابعادت فکر می کنم و بُعدی برایت نمی یابم پس در نزد من بیکرانی و بی اسم بی اندازه به تو خودخواهم و بی اندازه به من مهربانی اینرا از بخشش های مکررت فهمیدم و وقتی تو اینگونه در برابر حماقت هایم سکوت می کنی وباز مرا می بخشی؛ چرا من اینگونه نباشم در حقِ غیر تو؟ می نشینم, مخالف جهت باد یا موافق فرقی نمی کند؛ چرا که تو همیشه به من وزیده ای حتی در سیاهی ام, پس خودم را در سپیدی ات محو خواهم کرد آنگاه خاکستری خواهیم شد و من با خود زمزمه می کنم: جز خاکستری در دستان باد نیستم, آسمان رحمتت هماره آبی باد
![]()
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 19:23 :: نويسنده : زهرا
![]()
![]() |