مقبره ی رویای رز سرخ...
فنجان فراموشی را سر می کشم,گذشته را به باد,می سپارم ,بادبادکهای خیال را,پر و بالی میدهم,ورویای فردا را به دوش می کشم...!
درباره وبلاگ


آسمان را گفتم : می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی ؟ صاحب رفعت دیگر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ... من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم ... … خاک را پرسیدم : می توانی آیا دل مادر گردی ؟ آسمانی شوی و خرمن اختر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ... من برای این کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم ...

پيوندها
غرفه ی نقاشی ویترای
ارژنگ
برگی در باد
وبلاگ رسمی محمد علیزاده
تبسم
طایفه ی ماه عسلی ها
دل باخته
وبلاگ طرفداران سردار سهراب زاده خواننده ی پاپ
دنیای مطالب طلایی
کعبه ی عشق
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویای رز سرخ و آدرس rosesorkh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 61404
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 61
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


سوسا تم

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

کد متحرک کردن عنوان وب



ساعت فلش

نويسندگان
زهرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 4 آبان 1401برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : زهرا
 
یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : زهرا

 

چقد دلم تنگه...

 

 
سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, :: 13:31 :: نويسنده : زهرا

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن

ولی ای کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد

کاش بودی ودستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیهاونبودنهایت میشد

کاش بودی تا سر به روی شانهای مهربانت میگذاشتم

ودردهایم را به گوش تو میرساندم

بدون تو زندگی برایم عذاب است

بدون تو این خانه دگر صفایی ندارد

میدانم که نمیدانی بعداز تو دیگر چشمهایم سو برای دیدن ندارن

کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم وبی تاب نگاه مهربانت هستم

 

 
سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : زهرا

 

 

فردا نه
چند ساعت بعد هم نه ...
چند ثانیه دیگر هم نه...
همین الان ...
برای مادرت یک کاری بکن
اگر زنده است...دستش را
اگر به آسمان رفته است ... قبرش را ….
اگر پیشت نیست ... یادش را ….
اگر قهری...چهره اش را ….
اگر آشتي هستي...پايش را

ببوس....

 

 
دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:, :: 19:22 :: نويسنده : زهرا

 

 

  در هجوم سکوتی سرد ...

 

   اندوهی

 

   تمام تنهایی ام را هاشور می زند ...  

و ذهنم  

دفن می گردد !  

زیر آوار خاطراتی که فرو می ریزد 

 

از نم اشک ...
 
 
 
یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:, :: 17:38 :: نويسنده : زهرا

 

    دلم که می‌گیرد می‌بینم حق با آسمان است که می‌گرید، ناله می‌کند و 

می‌غرد و می‌سوزد. خوشا به حالش. چقدر دوست داشتنی و زیبا احساس خود را

می‌گوید و گاهی صاف و زلال چون آینه و آن گوشه‌اش یک خورشید مهربان 

یا یک ماه قشنگ که گرما و نورشان هم صداقت دارد 

و زمانی هم سیاه و ابری و دم کرده و عصبانی و بغضی 

که گویی هرگز باز نخواهد شد و از پس این همه سیاهی 

 و نه ماه دیده می شود و نه خورشید و ناگهان هق هق گریه آسمان و ریزش باران. 

 چقدر این صدا برایم آشناست. صدای هق‌هق گریه آسمان را می‌گویم،  

صدای بارش باران را. بارها آن  را از اعماق وجودم شنیده‌ام.  

  صدایی است که رنگ تنهایی دارد، بوی فراق و درد دوری. 

 گوش کن! دوباره در دور دست‌ها آسمان نالید. شاید در جایی دیگر

از این شب تاریک بی ستاره،  دلشکسته‌ای غریب تر از من به آسمان چشم دوخته 

  و باران با او هم‌آوا شده و هم‌قدم اشک‌هایش شده است.

 حق با آسمان است. باید گریست. باید بارید. باید فریاد برآورد. باید بغض را شکست. 

  باید  چون صاعقه سوخت و بر زمین خورد. 

  حق با آسمان است.... 
 
 
 
 
شنبه 11 خرداد 1392برچسب:, :: 19:24 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

چشمهايم غمگين است ...  

 
   اما ...
 
 
  
 
   هنوز به اميد ديدارت مي درخشد ...
 
 
 
   حتي در شب ...
 
 
 
 
   مانند ستاره هاي خدا ...!
 
 
 
 
   چشمهايم تاريک است ...
 
 
 
 
   اما ...
 
 
 
 
  هنوز مي بيند ...
 
 
 
 
   چشمهايم بارانيست ...
 
  
 
   اما ... 

 

   آنها را به بال پروانه اي سپردم که ...

 

  
 
   نميدانم ...
 
 
 
   شايد از ديار تو عبور کند ...
 

 

 

 
 
 
 
 
 
شنبه 11 خرداد 1392برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : زهرا

 


برایت از چه بنویسم؟
 
از واژه های تکراری که به سبکی بال پروانه ها دهان به دهان می چرخند یا از حرف های آبی که در ازدحام
 
کوچه های شلوغ تنها مانده اند؟
 
از کودکی فراموش شده در وجود آدم ها یا از بهانه های زنگ زده ای که حتی ارزش نوشتن هم ندارد؟
 
این روزها واژه ها هم راه خانه هایشان را گم کرده اند و من برای پیدا کردن دریایی از معانی زیبا
 
می خواهم...
 
می خواهم روی تمام قلب ها پررنگ بنویسم:*خدا*
 
 
 
 
چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 16:31 :: نويسنده : زهرا

 


باران باريد 

و کوچه کوچه تر شد لغزنده تر شد 
باران باريد
و درخت درخت تر شد سبز تر شد
باران باريد 
و اسمان اسمان تر شد پاکتر شد
باران باريد 
و من زير باران تر شدم مستانه تر شدم 
بي چتر بي پناه
رفتم و تر شدم
اما تو مثل هميشه از بي پروايي ترسيدي
و زير سايبان قديمي ماندي و به ديوار قديمي تر تکيه دادي
و مرا نگاه کردي 
در نگاهت بود که بيايي
اما ترسيدي
مثل هميشه از بي پروايي
باران باريد 
همه چيز تر شد
و تو باز هم خشک ماندي
 
 
 
 
 
 
 
پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : زهرا

 


غمگيني

مي دانم !

چشم هايت را بسته اي

به آدمهايي فكر مي كني

كه گرگها را تكه پاره مي كنند !

و به بهشتي كه تا ابد خالي خواهد بود ...

چرا دستهاي ما را اين قدر كوچك آفريده اي ؟

و هيچ گاه آيا فكر كرده اي

كه اين دلهاي شيشه اي

با تلنگري

مي شكند؟

پروردگارا !

چشمهايت را باز كن

غمگين نباش

شايد معجزه اي بشود ...

عصاي موسي را كجا گذاشته اي ؟!...
 
 
 
 
 
 
یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : زهرا

  

دلم تنگ شده
براي وقتي كه مي گفتي :دلم واست تنگ شده
دلم تنگه..
براي بودنت
شايدم لبخند خودم
دلم براي همه چيز تنگ شده جز
نبودنت 
 
 
 
 
 
 
 
یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : زهرا

 


بعضی چیزا رو نمی شه نوشت 
بعضی چیزا رو نمی شه گفت
بعضی چیزا رو فقط می شه احساس کرد 
بعضی بغضا رو نمی شه شکست 
بعضی بغضا رو فقط باید قورت بدی 
بعضی دردا رو نمی شه فریاد زد 
بعضی دردا رو فقط می شه اشک ریخت
 
 
 
 
 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : زهرا

 


پائیز مثل هر فصل دگر

باز آمد و رفت

و این رسم زمان من و توست

هر آمدنی را رفتنی ست در کار...

روزهای خزان همه یادگاران تو اند!

روز میلاد تو اند

روز میلاد منند

روز میعاد من و تو

من و دل ماندیم در حسرت تو

در حسرت یک پائیز دگر

آه ...پائیز هم آمد و رفت

دل بسوزاند و برفت...

افسوس...

پائیز هم آمد و رفت...
 
 
 
 
 
 
 
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 19:16 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 

 

 

 

 
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : زهرا

 


شمع می‌شوم وقتی

من یادت می‌رود !

شعله ام

ذره ذره

آبم می‌کند ...

آب می‌شود، از آسمان

بارانم می‌کند ...

کودکی‌ام می‌نشیند

نگاه می‌شود چشمم را ...

اشک می‌شود ...

می ریزم کاغذ را

پ....خ....ش می شود

پ...خ...ش...می‌شوم

م...ح...و می شود

م...ح...و می‌شوم

و ...

تو یادم

ن...م...ی‌...................ر...و...ی ...
 
 
 
 
 
دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : زهرا

 


می بینی

اینجا

هیچ خبر تازه ای نیست ...

همان ابرها ...

همان سایه ها ...

همان چراغ های روشن و خاموش همیشگی ...

حتی دلی

با مشخصات دقیق ِ

همان گرفتگی...
 
 
 
 
 
 
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:برو,,,, :: 17:54 :: نويسنده : زهرا

 


هنوز باور نمی کنم سهم من از دوست داشتن تو

فقط چشمانی خیس و نگاهی ناتمام است 

پشت دیوار انتظار تو

آسمان هم خاکستری شد ...

بگذار ساده تر تمام شوم برو !

هنوز باور نمی کنم سهم من از اتفاق تو

فقط خیالی آبی و خوابی بی آرزوست ...

پشت خاطرات دل تو

خاطرم آتش گرفت از سکوت تو ...

برو ... 

بگذار ساده تر خاموش شوم ...
 
 
 
 
 
 
 
 
پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 10:21 :: نويسنده : زهرا

 

 
گمان میکنم خواب هایم وارونه تعبیر شده است !
 
قرار بر صعود بود ...
 
من در حال سقوطم !
 
قرار بر پیدا شدن بود و من ...
 
نمی دانم چرا گم شدم ...!
 
 
 
 
 
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : زهرا

 

 

خالی ست

اتاق کوچک من ...


من

تکیه داده ام سرم را

به کتابی که

نمی توانم بخوانمش !


شاید 

کسی که

به انگشت سبابه در می زند

خدای خسته ي مهربان باشد ...!
 
 
 
 
 
 
 
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : زهرا

 

 



نه !

نه !

زمین را نگاه نمی کنم ...

به تماشا نشستن آسمان را

بیشتر دوست می دارم ...

هرچند

رخت بی تابی به تن کرده

گاه گرفته است ...

گاهی هم می بارد ...

نه !

زمین را نگاه نمی کنم ...

زمین از ما پر شده ، ما از سیاهی !

آسمان اما سپید است ...
 

 

 
 
 
 
 
دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 22:40 :: نويسنده : زهرا

 


شاید آخر دنیا همین لحظه است !

شاید آرزوی من تنها

باد پاییزی و همان برگ زرد باشد ...

تاخاطره ات را بر روی برگ در باد برقصانم ...

سکوت بر من فریاد میکند

و سالها از من شکایت ...

نقطه آخر شاید همین جاست !

اما نه بادی می آید و نه برگ زردی ...

یکی بر من فریاد میکند

راه را برگرد ...

ابتدای دنیا در انتظار توست ...!

 
 
دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : زهرا

 


پاییز نمی گذارد که باغ

هیچ گنجشکی را پنهان خود کند !

اما ...

تو غصه نخور ای درخت

بر این بی برگی یکبارگی تگرگ ...

همه می دانند

بهار، به هیچ درختی وفا نکرده است ...!
 
 
 
 
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:بوی مرگ,,, :: 14:27 :: نويسنده : زهرا

 

 
همیشه یادم بود

باد که می آید

آخرین شعرم را درآن زمزمه نکنم !

همیشه یادم بود

که با درخت درد و دل نکنم ...

همیشه یادم بود

با تو از مرگ هیچ حرفی نزنم ...

اما نمی دانم حالا

بی آنکه بادی وزیده باشد

چرا آخرین شعرم

برگ

برگ

ورد زبان درختان شده

وپاییز چرا با خود

برایم بوی مرگ می آورد ؟!...
 
 
 
 
 
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:سیاه و سفید,پاییز,منتظر, :: 13:34 :: نويسنده : زهرا
 
 
 
سیاه و سفید عکس ها

چه تنهاست امروز

در این پاییز 

ساعت ها بیش از حد دقیق اند

و من شاید

منتظر یک میهمان

که عزیزش خواهم داشت ...

 

 

 

 
19 مهر 1391برچسب:, :: 17:23 :: نويسنده : زهرا

سلام   خیلی زیباست زهراجان    دوست دارم با ابتکارات جدید جالبترش کنی

 
چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 18:48 :: نويسنده : زهرا

 

با تو زمستان هم لحظه ها شکوفه می زنند انگار که هر ثانیه آغاز بهاری است

برای رسیدن به ” تو “

 

 
چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, :: 17:21 :: نويسنده : زهرا

 

 
تو هم تمام میشوی ...

مثل تمام فصل های پاییز ...

روزی تو هم تمام می شوی ...

زیرپای رهگذری ...

که آمدنش را انتظارکشیده بودی ...

و صدای خردشدن برگ ...

و تو ...

اینگونه تمام می شوی ...!

 

 

 
دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

روزگار سختي است

آدمها خشكند ... حقايق تلخند ..... روياها شوكران !

جوي هاي روان تنگ اند و درختان قطور ضعيف !

خورشيد گرم است و سوزان .. ماه بي خيال و فروزان !

مي دانم . من مي دانم . تو هم مي داني ... همه مي دانند ... روزگار عجيبي است !

انسانها در ميان خرابه هايي كه زيبايشان مي نامند مي زيند و به آن عشق مي ورزند.

و اينچنين بر حقارت خود دامن مي زنند ...

و من به دور از هياهوي آدمك هاي دل خوش ... همچنان در خود فرو مي روم.

هر چه بيشتر در ميانشان مي زيم دورتر مي شوم و غربيه تر ! 

آري ... معصوميت كودكيهايم گم شده است،

اما من هنوز هم همان كودك عاشقم و ساده دل ...

و همچنان در انتظار...

در انتظار ظهور باغي از جنس اقاقي...

كه مرا از خود و خويشتن ها برهاند و به سر منشا خود بازگرداند. 

و رسيدن به خدايي كه در اين نزديكيست ...

 

 

 

 
شنبه 21 مرداد 1391برچسب:دلتنگم,شاید,اعتراف ساده ی محزون, :: 14:56 :: نويسنده : زهرا

 

 
 

زمان می گذرد ...

من دلتنگم ...

دلتنگ آن چه نمیدانم چیست !

نمیدانم اما چشمهایم را خیسِ خیس میکند از اشک ...

من دلتنگم ...

و زمان ...

می گذرد ...

آرام ...

آرام ...

دلتنگی هایمان را شاید یک روز، باد

با خود ببرد!

مگر نه که این طور است؟...

بگو ...

بگو ...

من دلم تنگ است ...

چه اعترافِ ساده ی محزونی !

زمان می گذرد ...

مثل باد ...

مثل برق ...

شاید ، یک بار ...

مثل باد، دلتنگی های مرا با خود ببرد !

شاید ...
 
 
 
 
 
 
جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 18:32 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 با آنکه اميد همه هستي تو علي(ع) 
بر عرش خدا قائمه هستي تو علي(ع)
آنقدر غريبي که خدا مي داند
مظلوم تر از فاطمه(س) هستي تو علي(ع)

 

 

 
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:احساس,پرواز,سکوت, :: 17:46 :: نويسنده : زهرا

 

 

باد می آید

و نسیم

ابرها را به هیاهو وا میدارد ...

من نشسته ام

پر از خیال باران

پر از احساس نیاز

به آزادی ...

به آزادگی...

به تنفس ...

در هوایی ناب !

به نوشیدن آبی خنک

از چشمه ای بکر ...

من پرم از احساس نیاز

به پرواز

به ارتفاعی برای پریدن از آن

حتی اگر

از نیمه ی راه دچار بشوم

به سقوطی سخت !

من پرم از طنین زندگی ...

اما چیزی ...

به سکون میکشاندم گاهی ...

خیالِ گذشته ها ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:آرزو,دریا,آرامش, :: 17:25 :: نويسنده : زهرا

 


 

تصویر خیابانی را می بینم ...

گاه نمناک و باران زده ...

شعر های مبهمی را می شنوم ...

و موسیقی آشنای دوستی که به اسم مرا می خواند !

پرنده ای می شوم که منتهای آرزویش ...

شاخه های استوار درختیست ...

دریا می خواهم ...

و اندکی آرامش ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
جمعه 13 مرداد 1398برچسب:, :: 18:12 :: نويسنده : زهرا

 

 

نایت اسکین

 
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:سکوت,خاطره,واژه, :: 17:53 :: نويسنده : زهرا

 

 


از هیاهوی واژه ها خسته ام ...

من سکوت را از اوراق سپید آموختم ...

آیا سکوت، روشن ترین واژه ها نیست ؟!

همیشه در تنهایی مرگ را مجسم دیده ام

آیا مرگ، آرام ترین واژه ها نیست ؟!

تا چشم گشودم، از چشم زندگی افتادم !

شبی ــ شاید امشب ــ زیر نور یک واژه خواهم نشست ...

و هم زمان در آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت 

پایان ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : زهرا

 

 

 بخشي از كتاب بابا لنگ دراز :


از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت


جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند

و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند

هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند

که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند

و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.

درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.


دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.

آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود

و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...


جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم

و به آنها وابسته می شویم.


هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.


پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد


باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.


دوستدارتو : بابالنگ دراز


 

 
سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 13:48 :: نويسنده : زهرا

 

 

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند !


من را انتخاب کرد ...


دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد ... زد ... محکم و محکم تر ...


به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !


سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود ...


مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم،

نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی ...


خشک شدم ..


بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ...


ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !


ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز ... زخمی می شود ...

 

در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!

 

 

 

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد