مقبره ی رویای رز سرخ...
فنجان فراموشی را سر می کشم,گذشته را به باد,می سپارم ,بادبادکهای خیال را,پر و بالی میدهم,ورویای فردا را به دوش می کشم...!
درباره وبلاگ


آسمان را گفتم : می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی ؟ صاحب رفعت دیگر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ... من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم ... … خاک را پرسیدم : می توانی آیا دل مادر گردی ؟ آسمانی شوی و خرمن اختر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ... من برای این کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم ...

پيوندها
غرفه ی نقاشی ویترای
ارژنگ
برگی در باد
وبلاگ رسمی محمد علیزاده
تبسم
طایفه ی ماه عسلی ها
دل باخته
وبلاگ طرفداران سردار سهراب زاده خواننده ی پاپ
دنیای مطالب طلایی
کعبه ی عشق
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویای رز سرخ و آدرس rosesorkh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 34
بازدید کل : 61409
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 61
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


سوسا تم

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

کد متحرک کردن عنوان وب



ساعت فلش

نويسندگان
زهرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, :: 17:21 :: نويسنده : زهرا

 

 
تو هم تمام میشوی ...

مثل تمام فصل های پاییز ...

روزی تو هم تمام می شوی ...

زیرپای رهگذری ...

که آمدنش را انتظارکشیده بودی ...

و صدای خردشدن برگ ...

و تو ...

اینگونه تمام می شوی ...!

 

 

 
دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

روزگار سختي است

آدمها خشكند ... حقايق تلخند ..... روياها شوكران !

جوي هاي روان تنگ اند و درختان قطور ضعيف !

خورشيد گرم است و سوزان .. ماه بي خيال و فروزان !

مي دانم . من مي دانم . تو هم مي داني ... همه مي دانند ... روزگار عجيبي است !

انسانها در ميان خرابه هايي كه زيبايشان مي نامند مي زيند و به آن عشق مي ورزند.

و اينچنين بر حقارت خود دامن مي زنند ...

و من به دور از هياهوي آدمك هاي دل خوش ... همچنان در خود فرو مي روم.

هر چه بيشتر در ميانشان مي زيم دورتر مي شوم و غربيه تر ! 

آري ... معصوميت كودكيهايم گم شده است،

اما من هنوز هم همان كودك عاشقم و ساده دل ...

و همچنان در انتظار...

در انتظار ظهور باغي از جنس اقاقي...

كه مرا از خود و خويشتن ها برهاند و به سر منشا خود بازگرداند. 

و رسيدن به خدايي كه در اين نزديكيست ...

 

 

 

 
شنبه 21 مرداد 1391برچسب:دلتنگم,شاید,اعتراف ساده ی محزون, :: 14:56 :: نويسنده : زهرا

 

 
 

زمان می گذرد ...

من دلتنگم ...

دلتنگ آن چه نمیدانم چیست !

نمیدانم اما چشمهایم را خیسِ خیس میکند از اشک ...

من دلتنگم ...

و زمان ...

می گذرد ...

آرام ...

آرام ...

دلتنگی هایمان را شاید یک روز، باد

با خود ببرد!

مگر نه که این طور است؟...

بگو ...

بگو ...

من دلم تنگ است ...

چه اعترافِ ساده ی محزونی !

زمان می گذرد ...

مثل باد ...

مثل برق ...

شاید ، یک بار ...

مثل باد، دلتنگی های مرا با خود ببرد !

شاید ...
 
 
 
 
 
 
جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 18:32 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 با آنکه اميد همه هستي تو علي(ع) 
بر عرش خدا قائمه هستي تو علي(ع)
آنقدر غريبي که خدا مي داند
مظلوم تر از فاطمه(س) هستي تو علي(ع)

 

 

 
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:احساس,پرواز,سکوت, :: 17:46 :: نويسنده : زهرا

 

 

باد می آید

و نسیم

ابرها را به هیاهو وا میدارد ...

من نشسته ام

پر از خیال باران

پر از احساس نیاز

به آزادی ...

به آزادگی...

به تنفس ...

در هوایی ناب !

به نوشیدن آبی خنک

از چشمه ای بکر ...

من پرم از احساس نیاز

به پرواز

به ارتفاعی برای پریدن از آن

حتی اگر

از نیمه ی راه دچار بشوم

به سقوطی سخت !

من پرم از طنین زندگی ...

اما چیزی ...

به سکون میکشاندم گاهی ...

خیالِ گذشته ها ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:آرزو,دریا,آرامش, :: 17:25 :: نويسنده : زهرا

 


 

تصویر خیابانی را می بینم ...

گاه نمناک و باران زده ...

شعر های مبهمی را می شنوم ...

و موسیقی آشنای دوستی که به اسم مرا می خواند !

پرنده ای می شوم که منتهای آرزویش ...

شاخه های استوار درختیست ...

دریا می خواهم ...

و اندکی آرامش ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:سکوت,خاطره,واژه, :: 17:53 :: نويسنده : زهرا

 

 


از هیاهوی واژه ها خسته ام ...

من سکوت را از اوراق سپید آموختم ...

آیا سکوت، روشن ترین واژه ها نیست ؟!

همیشه در تنهایی مرگ را مجسم دیده ام

آیا مرگ، آرام ترین واژه ها نیست ؟!

تا چشم گشودم، از چشم زندگی افتادم !

شبی ــ شاید امشب ــ زیر نور یک واژه خواهم نشست ...

و هم زمان در آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت 

پایان ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : زهرا

 

 

 بخشي از كتاب بابا لنگ دراز :


از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت


جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند

و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند

هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند

که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند

و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.

درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.


دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.

آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود

و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...


جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم

و به آنها وابسته می شویم.


هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.


پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد


باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.


دوستدارتو : بابالنگ دراز


 

 
سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 13:48 :: نويسنده : زهرا

 

 

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند !


من را انتخاب کرد ...


دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد ... زد ... محکم و محکم تر ...


به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !


سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود ...


مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم،

نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی ...


خشک شدم ..


بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ...


ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !


ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز ... زخمی می شود ...

 

در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!

 

 

 

 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:دردناک,قلب,شرافت!, :: 10:55 :: نويسنده : زهرا

توصیه میکنم حتما مطالعه کنید!



پیشاپیش خدمت عزیزان پزشکی که این ایمیل را دریافت میکنند عرض میکنم که میدانم و میدانیم


که این رفتار شامل همه نمیشه ولی باز هم مطمئنم که شما هم همکاران زیادی را میشناسید


که این جور اخلاقی دارند . پس فوروارد کنید شاید تاثیری داشته باشد


این مردم در این مملکت اونقدر همه جور مشکل دارند


که دیگه ستم از طرف پزشک به مریض خیلی بی انصافی و دردناکه

شرافت از دست ‌رفته ‌ی پزشکی

نمی‌دانم پزشک‌ها چقدر به آن سوگندی که آخر کار تحصیل‌شان می‌خورند وفادار می‌مانند،


یا اصلا یادشان مانده چیزی از مواردش را یا نه. خوب انتظاری نیست.


این سوگندنامه هم مثل همه‌ی چیزهای خوب این مملکت صوری هستش.


بحث من اما سر شرافت گم‌شده‌ی پزشک‌هاست.


ربطی هم به سوگندنامه ندارد، که نادیده هم مشخص است راه کدام است و چاه کدام.


بگذرم از حواشی و برسم به متن.

حدود دو ماه پیش نیمه‌های شب، یکی از بستگانم مشکلی براش پیش آمد و رفت اورژانس.


و متخصص قلب تجویز کرد: آنژیوگرافی. نتیجه: 20 درصد گرفتگی قلبی. تجویز: درمان دارویی.


چند هفته گذشت و قرعه‌ی کار به نام پدر و مادر خودم افتاد.


تجویز: آنژیوگرافی.


تنها شانس ما این بود که پسرخاله‌ام از آمریکا آمده‌ بود ایران.


نسخه ها رو دید و گفت «مشکل که دارد، ولی چرا آنژیوگرافی؟ توی ایران مگر سیتی‌آنژیو ندارید؟».


این اصطلاح جدید ِنجات‌بخش را پی گرفتیم و رسیدیم به بیمارستان قلب و دی و بیمارستان ‌خمینی.


آمار گرفتیم از این‌طرف و آن‌طرف که فرق‌اش را ببینیم با آنژیوگرافی،


که پزشک‌های قلب همگی گفتند «به دقت آنژیوگرافی نیست، نکند گول بخورید ها!».

حالا حسن سیتی‌آنژیو این بود که تیغ نمی‌زدند رگ کشاله را پاره کنند و یک دوربین بفرستند توی رگ‌ها.


یعنی خون نمی‌پاشید تا سقف اتاق آنژیوگرافی. بعد هم یک کیسه‌ی شن نمی‌گذاشتند روی پای آدم که

خون نزند بیرون.یک ماده‌ی رادیواکتیو تزریق می‌شد و با یک دستگاه شبیه ام‌آر‌آی همان کار انجام

می‌شد.بدون هیچ ترس و اضطرابی. بدون ریختن یک قطره خون.


فقط گیر کرده‌بودیم سر آن «به دقت آنژیوگرافی نیست، گول نخورید ها».


حالت واضح و مشترکی که توی چشم‌های همه‌ی آن متخصصین قلب دیدم «جاخوردن بود».


نمی‌دانستند از کجا فهمیده‌ایم اسم سیتی‌آنژیو را. به پدرم گفتم بیشتر مشورت کند،

که بوی پول دارم حس می‌کنم!!


تحقیق انجام شد و نتیجه جالب بود. «سیتی آنژیو» نه تنها دقت‌اش کم‌تر از آنژیو نبود، که مقایسه‌شان


شبیه بود به مقایسه‌ی فلاپی‌دیسک و دی‌وی‌دی. تفاوت تکنولوژی‌ها بالای بیست‌سال بود.


دل‌مان قرص شد و هردوشان جمعا با هزینه‌ای حدود هشتصدهزار تومان سیتی‌آنژیو را انجام دادند


و شکر خدا مجموع گرفتگی هردوشان روی هم 20 درصد هم نبود.

آن شرافت گم‌شده کجاست؟ عرض می‌کنم.


هزینه‌ی آنژیوگرافی (که تیغ دارد و ترس و خون) حدود یک تا یک‌ونیم میلیون تومان برای هر نفر است،


و هزینه‌ی سیتی‌آنژیو حدود چهارصدهزار تومان. زمانی که صرف آنژیوگرافی می‌شود

با احتساب یک تا دو شب بستری بودن


بعد از آن (جدای از وقت‌های پذیرش و نوبت‌دهی و...) حدود دو روز است،


و وقتی که صرف سیتی‌آنژیو می‌شود (باز هم جدای از پذیرش و نوبت‌دهی و...) حدود نیم‌ساعت.


ترس و اضطراب‌شان را هم مقایسه نکنم که لابد می‌دانید.


پس گیر این پزشک‌های متخصص قلب کجاست؟

مشکل خیلی پیچیده نیست. آنژیوگرافی را فقط متخصص قلبی که


دوره‌ی مخصوص آنژیوگرافی را دیده‌باشد می‌تواند انجام بدهد،


ولی سیتی‌آنژیو را یک رادیولوژیست (که البته او هم باید دوره دیده‌باشد) می‌تواند انجام دهد.


یعنی انحصار آنژیوگرافی دست صنف خودشان است و انحصار سیتی‌آنژیو دست دیگران.


چون طبیعتا یک مرکز پزشکی ترجیح می‌دهد برای انجام کاری مشابه، حقوق خیلی کم‌تر یک

رادیولوژیست را بدهدتا حقوق بالای یک متخصص قلب را.

خوب تجارت کثیف متخصصین قلب (که فرق می‌کند با جراح قلب)


را که می‌بینید، اما حالا عمق فاجعه کجاست؟

عمق فاجعه این‌جاست که این جماعت نخورده و ندار نیستند.


هشت‌شان گرو نه‌شان نیست.


خیلی راحت می‌توانند ماهی شش هفت میلیون تومان دربیاورند (وخیلی هم بیشتر از این‌ها).


اما باز گداصفتانه چشم‌شان دنبال درصدی است که از هر آنژیوگرافی به‌جیب می‌زنند،


بی‌این‌که به فکر سلامتی و راحتی بیمار باشند.

حتی گستاخی و دزدی (که اتفاقا حقیقت معنای دزدی همین‌جاست)


را به‌حدی می‌رسانند که تمام تلاش‌شان را به‌کار می‌گیرند برای پشیمان کردن بیمار

از دست‌یابی به راه تشخیص جدیدترو کم‌هزینه‌تر و آسان‌تر،

تازه اگر بگذریم از هماهنگی‌های پلیدشان برای «ناشناخته ماندن» این تکنولوژی.

بعد از پدر و مادرم دایی‌م هم رفت سراغ چک‌آپ.


ده سال پیش آنژیوگرافی کرده‌بود و حالا باید دوباره تست ورزش می‌داد.مشکل داشت تست‌اش.


تجویز: آنژیوگرافی.پیش چهار-پنج‌تا از بهترین متخصصین قلب تهران رفت


(که اگر هر شخصی فکر می‌کند صداش به جایی می‌رسد خواست اسامی را به‌اش می‌دهم)


و همه گفتند آنژیوگرافی. آنقدر چرب‌زبانی و بازاریابی کرده‌ بودند برایش که ما هرچه می‌گفتیم

بیا اول برو سیتی‌آنژیو،-با این‌که می‌ترسید از آنژیوگرافی- قبول نمی‌کرد

و استدلال پزشک را پذیرفته‌بودبه این توجیه که اگر رگ‌اش گرفته‌بود

همان‌جا یک‌باره برایش بالن می‌زنند یا استنت می‌گذارند و چه و چه.


تاکید هم کرده‌بودند «اورژانسی»‌ست و حتا از سفر با ماشین یا هواپیما یا هر وسیله‌ی دیگری

منع‌اش کرده‌بودندو نوبت اضطراری هم بهش داده‌بودند «همین فردا صبح».


به هر زحمتی بود راضی‌ش کردیم برود سیتی‌آنژیو و رفت و نتیجه: گرفتگی جزیی.

درمان: یکی دوتا قرص فقط.این فریاد را کجا باید زد؟


به کی باید گفت پزشک‌های مملکت تبدیل‌شده‌اند به حساب‌های بانکی ناطق؟


جالبی قضیه می‌دانید کجاست؟


کمی بیشتر تحقیق کردیم، قیمت دستگاه سیتی‌آنژیو کمتر از سه‌میلیون دلار است.


پولی که یعنی هیچ! ولی فقط سه‌تا توی ایران داریم.


چرا؟ چون برای وارد کردن‌اش (حتی بخش خصوصی) باید از وزارت بهداشت تاییدیه گرفت


و آن‌ها هم تایید نمی‌کنند (جز همان سه‌تایی که لابد برای دوست و آشناست).


چرا؟ چون آن‌ها که باید تایید کنند خودشان متخصص قلب‌اند و بازارشان به‌خطر می‌افتد.

بخشی از سوگندنامه پزشکان :


«... سوگند یاد می‌كنم كه: از تضییع حقوق بیماران بپرهیزم و سلامت


و بهبود آنان را بر منافع مادی و امیال نفسانی خود مقدم دارم...»

 

 
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 17:38 :: نويسنده : زهرا



 

خدا به دور...

موندم این پسرا با این همه تمیزی چه جوری زنده موندن...!!!!!!! 

 

 


 

 
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:لبخند,تامل, :: 16:41 :: نويسنده : زهرا

 

 
 
خیلی دوست دارم یکی بهم بگه “قدر این روزاتونو بدونید”
بعد بزنم پس گردنش و بگم دقیقا کدوم روزا؟
نشون بده با دست!

 
 
 
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش …
اشکهایت را با دستهای خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند !
 
 
 
 
 
امروز تو ۳۰ دقیقه ای که یارو نشسته بغل دستم
کف دستش میخاره میگه پول داره میاد …
گوشش میخاره میگه دارن پشتم حرف میزنن …
کفه پاش میخاره میگه پول داره میره …
اصلا ۱%به ذهنش نمیرسه که حموم بره شاید درست شه….
.
 
 
 

پیر شدن این نیست که :
نشونه ی پیری در ظاهرتون پیدا بشه ….
هر زمانی که از درون احساس شادی نکردید ؛
اون موقع دارید پیر میشید … !!!

 
 
 
 
 
 
 
یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:خنده,زندگی, :: 15:1 :: نويسنده : زهرا

 

 
 
دوست دارم کسی پیدا شود برایم حرف های خوب بزند ...

قصه های خوب بگوید ...

دوست دارم دست هایش بوی خدا بدهد ...

خنده اش مرا یاد زندگی بیندازد !

زندگی اش مرا یاد چیزهای خوب بیندازد ...

یاد بچگی ام بیفتم ...

دوست دارم بچگی ام را بغل کنم ...

.

.

.

دوست دارم کسی پیدا شود برایم قصه های خوب بگوید ...!
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:حریر نازک احساس,آرام آرام, :: 14:46 :: نويسنده : زهرا

 


صفحه صفحه ذهنم را ورق میزنم
 
آرام آرام ، نزدیک و نزدیکتر
 
چه دل نشین بر خیالم مینشیند
 
لحن کلامت را میگویم …
 
طنین صدایت حریر نازک احساس را تکان میدهد
 
و خاطره فوران میکند …
 
تصویر روزهای باهم بودنمان زنجیروار
 
ازنگاهمان میگذرد
 
پس از ان ،
 
روزهای سرد
 
روزهایی که قامتم زیر فشار بیرحم سرنوشت شکست
 
و نگاهم به تماشای نقاشی ویرانی نشست …
 
 
.
.
 
 
 
 
 
یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:اشک,لبخند, :: 14:26 :: نويسنده : زهرا

 

 
 
 
زندگی همینه عزيز من.... رسم یادگاری شدن، موندگار شدنِ یادت، لحظه هات،



لبخند زدنه!...به اختیار هم اگر نشد، به اجبار!

 

حالا اشکهاتو پاک کن گلم... زل بزن تو چشمهای زندگی و 



بگو...
 
 
 
ســــــــــــــــــــــــ ــیــــــــب...