|
چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 16:31 :: نويسنده : زهرا
باران باريد
و کوچه کوچه تر شد لغزنده تر شد
باران باريد
و درخت درخت تر شد سبز تر شد
باران باريد
و اسمان اسمان تر شد پاکتر شد
باران باريد
و من زير باران تر شدم مستانه تر شدم
بي چتر بي پناه
رفتم و تر شدم
اما تو مثل هميشه از بي پروايي ترسيدي
و زير سايبان قديمي ماندي و به ديوار قديمي تر تکيه دادي
و مرا نگاه کردي
در نگاهت بود که بيايي
اما ترسيدي
مثل هميشه از بي پروايي
باران باريد
همه چيز تر شد
و تو باز هم خشک ماندي
![]() ![]()
پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : زهرا
غمگيني
مي دانم !
چشم هايت را بسته اي
به آدمهايي فكر مي كني
كه گرگها را تكه پاره مي كنند !
و به بهشتي كه تا ابد خالي خواهد بود ...
چرا دستهاي ما را اين قدر كوچك آفريده اي ؟
و هيچ گاه آيا فكر كرده اي
كه اين دلهاي شيشه اي
با تلنگري
مي شكند؟
پروردگارا !
چشمهايت را باز كن
غمگين نباش
شايد معجزه اي بشود ...
عصاي موسي را كجا گذاشته اي ؟!...
![]() ![]()
![]() |