|
دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : زهرا
روزگار سختي است
آدمها خشكند ... حقايق تلخند ..... روياها شوكران !
جوي هاي روان تنگ اند و درختان قطور ضعيف !
خورشيد گرم است و سوزان .. ماه بي خيال و فروزان !
مي دانم . من مي دانم . تو هم مي داني ... همه مي دانند ... روزگار عجيبي است !
انسانها در ميان خرابه هايي كه زيبايشان مي نامند مي زيند و به آن عشق مي ورزند.
و اينچنين بر حقارت خود دامن مي زنند ...
و من به دور از هياهوي آدمك هاي دل خوش ... همچنان در خود فرو مي روم.
هر چه بيشتر در ميانشان مي زيم دورتر مي شوم و غربيه تر !
آري ... معصوميت كودكيهايم گم شده است،
اما من هنوز هم همان كودك عاشقم و ساده دل ...
و همچنان در انتظار...
در انتظار ظهور باغي از جنس اقاقي...
كه مرا از خود و خويشتن ها برهاند و به سر منشا خود بازگرداند.
و رسيدن به خدايي كه در اين نزديكيست ...
![]() زمان می گذرد ...
من دلتنگم ...
دلتنگ آن چه نمیدانم چیست !
نمیدانم اما چشمهایم را خیسِ خیس میکند از اشک ...
من دلتنگم ...
و زمان ...
می گذرد ...
آرام ...
آرام ...
دلتنگی هایمان را شاید یک روز، باد
با خود ببرد!
مگر نه که این طور است؟...
بگو ...
بگو ...
من دلم تنگ است ...
چه اعترافِ ساده ی محزونی !
زمان می گذرد ...
مثل باد ...
مثل برق ...
شاید ، یک بار ...
مثل باد، دلتنگی های مرا با خود ببرد !
شاید ...
![]()
جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 18:32 :: نويسنده : زهرا
با آنکه اميد همه هستي تو علي(ع)
![]() باد می آید
و نسیم
ابرها را به هیاهو وا میدارد ...
من نشسته ام
پر از خیال باران
پر از احساس نیاز
به آزادی ...
به آزادگی...
به تنفس ...
در هوایی ناب !
به نوشیدن آبی خنک
از چشمه ای بکر ...
من پرم از احساس نیاز
به پرواز
به ارتفاعی برای پریدن از آن
حتی اگر
از نیمه ی راه دچار بشوم
به سقوطی سخت !
من پرم از طنین زندگی ...
اما چیزی ...
به سکون میکشاندم گاهی ...
خیالِ گذشته ها ...!
![]()
تصویر خیابانی را می بینم ...
گاه نمناک و باران زده ...
شعر های مبهمی را می شنوم ...
و موسیقی آشنای دوستی که به اسم مرا می خواند !
پرنده ای می شوم که منتهای آرزویش ...
شاخه های استوار درختیست ...
دریا می خواهم ...
و اندکی آرامش ...!
![]()
از هیاهوی واژه ها خسته ام ...
من سکوت را از اوراق سپید آموختم ...
آیا سکوت، روشن ترین واژه ها نیست ؟!
همیشه در تنهایی مرگ را مجسم دیده ام
آیا مرگ، آرام ترین واژه ها نیست ؟!
تا چشم گشودم، از چشم زندگی افتادم !
شبی ــ شاید امشب ــ زیر نور یک واژه خواهم نشست ...
و هم زمان در آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت
پایان ...!
![]()
چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : زهرا
بخشي از كتاب بابا لنگ دراز :
و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
و به آنها وابسته می شویم.
سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 13:48 :: نويسنده : زهرا
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند !
نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی ...
در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!
یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 14:49 :: نويسنده : زهرا
توصیه میکنم حتما مطالعه کنید!
خون نزند بیرون.یک مادهی رادیواکتیو تزریق میشد و با یک دستگاه شبیه امآرآی همان کار انجام میشد.بدون هیچ ترس و اضطرابی. بدون ریختن یک قطره خون.
که بوی پول دارم حس میکنم!!
با احتساب یک تا دو شب بستری بودن
رادیولوژیست را بدهدتا حقوق بالای یک متخصص قلب را. خوب تجارت کثیف متخصصین قلب (که فرق میکند با جراح قلب)
حتی گستاخی و دزدی (که اتفاقا حقیقت معنای دزدی همینجاست)
از دستیابی به راه تشخیص جدیدترو کمهزینهتر و آسانتر، تازه اگر بگذریم از هماهنگیهای پلیدشان برای «ناشناخته ماندن» این تکنولوژی.
بیا اول برو سیتیآنژیو،-با اینکه میترسید از آنژیوگرافی- قبول نمیکرد و استدلال پزشک را پذیرفتهبودبه این توجیه که اگر رگاش گرفتهبود همانجا یکباره برایش بالن میزنند یا استنت میگذارند و چه و چه.
منعاش کردهبودندو نوبت اضطراری هم بهش دادهبودند «همین فردا صبح».
درمان: یکی دوتا قرص فقط.این فریاد را کجا باید زد؟
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 17:38 :: نويسنده : زهرا
خدا به دور... موندم این پسرا با این همه تمیزی چه جوری زنده موندن...!!!!!!!
خیلی دوست دارم یکی بهم بگه “قدر این روزاتونو بدونید”
بعد بزنم پس گردنش و بگم دقیقا کدوم روزا؟
نشون بده با دست!
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش …
اشکهایت را با دستهای خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند !
امروز تو ۳۰ دقیقه ای که یارو نشسته بغل دستم
کف دستش میخاره میگه پول داره میاد …
گوشش میخاره میگه دارن پشتم حرف میزنن …
کفه پاش میخاره میگه پول داره میره …
اصلا ۱%به ذهنش نمیرسه که حموم بره شاید درست شه….
.
پیر شدن این نیست که :
نشونه ی پیری در ظاهرتون پیدا بشه ….
هر زمانی که از درون احساس شادی نکردید ؛
اون موقع دارید پیر میشید … !!!
![]()
![]() دوست دارم کسی پیدا شود برایم حرف های خوب بزند ...
قصه های خوب بگوید ...
دوست دارم دست هایش بوی خدا بدهد ...
خنده اش مرا یاد زندگی بیندازد !
زندگی اش مرا یاد چیزهای خوب بیندازد ...
یاد بچگی ام بیفتم ...
دوست دارم بچگی ام را بغل کنم ...
.
.
.
دوست دارم کسی پیدا شود برایم قصه های خوب بگوید ...!
![]()
صفحه صفحه ذهنم را ورق میزنم
آرام آرام ، نزدیک و نزدیکتر
چه دل نشین بر خیالم مینشیند
لحن کلامت را میگویم …
طنین صدایت حریر نازک احساس را تکان میدهد
و خاطره فوران میکند …
تصویر روزهای باهم بودنمان زنجیروار
ازنگاهمان میگذرد
پس از ان ،
روزهای سرد
روزهایی که قامتم زیر فشار بیرحم سرنوشت شکست
و نگاهم به تماشای نقاشی ویرانی نشست …
.
.
![]()
![]() زندگی همینه عزيز من.... رسم یادگاری شدن، موندگار شدنِ یادت، لحظه هات،
لبخند زدنه!...به اختیار هم اگر نشد، به اجبار!
حالا اشکهاتو پاک کن گلم... زل بزن تو چشمهای زندگی و
بگو...
ســــــــــــــــــــــــ ــیــــــــب...
![]()
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 19:13 :: نويسنده : زهرا
قشنگ گفته... به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند,نخند
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.نخند
…به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،
به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی….نخند،نخند که دنیا ارزشش راندارد
که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند
آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بارمی برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جارو می زنند
سرما و گرما می کشند،
وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده
![]()
![]() مجری از طرف میپرسه نظرتون راجع کتاب تو اتوبوس چیه؟
میگه خوبه، هوا گرمه تو اتوبوس باهاش خودمو باد میزنم
![]() ضایع یعنی اینکه فامیلیت قاسمی باشه
باباتم اسمتو گذاشته باشه ,میرزا
![]() هر وقت زندگی یه ضربه بهت زد ، آروم لبخند بزن و بهش بگو :
جوجه ! همه زورت همین بود ؟
![]() رفتم نمایندگی ماشین به مسئولش میگم فرمون ماشین زیاد صدا میده
چه کار کنم؟
میگه صدای ضبط رو زیاد کن
![]() آقا خروسه ضمن اظهار خوشنودی از افزایش قیمت مرغ ادامه داد،
خیلی خوشحالیم که به بالاخره
نوامیس عریان ما از پشت ویترن ها جمع آوری شد
![]() خدایا ببخش اگر همیشه روی بوم زندگی با رنگهای سیاه و خاکستری نقاشی کشیده ام.
اگر در آفتابی ترین روزهای عمرم خورشید را نادیده گرفتم و
روی تمام خاطرات قشنگم خط قرمز کشیدم.اگر با دیدن ستاره
باران آسمان عاشق نشدم و سبد سبد ستاره نچیدم.
اگر لابه لای صفحه های زمستانی تقویم زندگی ام گم شدم و به بهار نرسیدم .
اگر در گذر از پیچ و خم های زندگی همیشه به بن بست رسیده ام و فراموش کرده
ام راه آسمان همیشه باز است.
![]()
وقتی خوندم حس غریبی بهم دست داد,اینکه یه آدم چقدر می تونه عوض بشه از بهترین به بدترین ...
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد:
گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد.
نكرده بود.
«من این تابلو را قبلأ دیدهام!»داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟»
میخواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم
!!!!!»
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 18:59 :: نويسنده : زهرا
دیدم کاریکاتور جالبیه گذاشتمش...
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : زهرا
![]() آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
نمی خواهم برخیزم
در سیاهی این شب بی ماه
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام
![]()
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:51 :: نويسنده : زهرا
از استثنائـات است كه كسي را بـه خاطر آنچه كه هست دوست بدارند . اكثر آدمها چيزي را در ديگران
دوست دارند كه خود به آنها امانت مي دهند : خودشان را ، تفسير و برداشت خودشان را از او
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : زهرا
قطارها فقط مسافر جابهجا نميكنند !
دلهايي را با خود ميبرند
و ميآورند ...
چشمهايي را به انتظار ميگذارند
واز انتظار درميآورند ...
گاهي هم از ريل خارج ميشوند
و همه چيز را با خود ميبرند ...!
![]()
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : زهرا
یک نقطه می گذارم و می روم سر خط ...
هیچ چیز اما عوض نخواهد شد !
مگر ذغال کوچک نوک مداد که آرام آرام در سپیدی کاغذی ام می میرد ...!
![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : زهرا
![]() زندگي اين است
گاه بغضي
گاه يك خنده دروغين بر لب
هرچه كه هست ، هست
مهم نيست چه مي بيني
مهم آن چيزيست كه نمي بيني !
مهم نيست من باشم يا ... يا نباشم ...
رفتن بهانه مي خواهد كه باشد
پس مي روم تا نبودن معنا گيرد
با نبودنست كه گذر ثانيه ها زاده و احساس مي شود ...
بودن يعني مرگ ثانيه ها ...!
![]()
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : زهرا
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : زهرا
![]() میان تاریکی تو را صدا کردم ...
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد ...
در آسمان
ستاره ای می سوخت ...
ستاره ای می رفت ...
ستاره ای می مرد !
تو را صدا کردم ...!
![]() ![]() |